پایگاه خبری دانشگاه بوعلی سینا- بسنا

تعداد بازدید: ۱۳۸۱
|
کد خبر: ۴۵۸۵
در یادداشت زهرا طالبی می‌خوانید؛

الکساندر در صوفیه و شمس‌الدین در همدان

زهرا طالبی یادداشتی با عنوان "الکساندر در صوفیه و شمس‌الدین در همدان" نوشت.
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۲ - ۲۸ آبان ۱۳۹۹

به گزارش بسنا، زهرا طالبی دانشجوی کارشناسی فقه و مبانی حقوق اسلامی دانشگاه بوعلی‌سینا، یادداشتی با عنوان "الکساندر در صوفیه و شمس‌الدین در همدان" نوشت، که متن آن به شرح زیر است:

بچه که بودم، فکر می‌کردم خارجی‌ها چه‌جور آدم‌هایی هستند؛ نکند خیلی عجیب و غریب باشند! البته فیلم‌های خارجی، دائم از تلویزیون پخش می‌شد، اما من واقعا می‌خواستم بدانم خارجی‌ها چقدر متفاوت هستند و چه‌جور زندگی می‌کنند! دوم ابتدایی بودم؛ هنوز «تعلیمات اجتماعی» و تاریخ و جغرافیا نخوانده بودم که بدانم چی به چی هست و کجا به کجا. بچه بودم خب! و دنیا برایم تنها در دو قسمت خلاصه می‌شد؛ ایران و خارج! بزرگ‌تر که شدم، فهمیدم دنیا فقط دو قسمت نیست و خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. رفته‌رفته با قاره‌ها و کشور‌ها و نژاد‌های مختلف انسان و ادیان دیگر آشنا شدم و سؤال‌هایم درباره‌ی خارجی‌ها نسبت به دوران کودکی پخته‌تر شد. حالا مسئله‌ی تغییر دین برایم جذابیت داشت. مستند‌های تلویزیون درباره‌ی اروپایی‌های تازه مسلمان شده نیز خیلی برایم جالب بود. اگر کتاب و مجله‌ای هم در متن و حاشیه‌ی این موضوع گیر می‌آوردم، حتما مطالعه می‌کردم. ذهنم، اما چنان درگیر بود که می‌خواستم خودم یکی از این تازه‌مسلمان‌های اروپایی را پیدا کنم و هرچه سؤال در ذهنم هست، از سوژه‌ی مدنظر بپرسم؛ اما از کجا؟ این برای من شبیه رؤیایی دست‌نیافتنی بود. چند سال بعد- اوایل ترم اول دانشگاه- شنیدم که یک «استاد خارجی» در دانشکده تدریس می‌کند که به دین اسلام هم مشرف شده. اما ایشان را ندیده بودم. چون تازه‌وارد دانشگاه بودم، کسی را هم نمی‌شناختم و به اصطلاح ترم‌بالایی‌ها «ترمک» به حساب می‌آمدم. کنجکاوی و فضولی از چیزی که شنیده بودم، مثل کرمی که توی سیب وول می‌خورد، داشت مغزم را می‌جوید! از طرفی خوش‌حال بودم که می‌توانم یک خارجی را ببینم؛ آن‌هم یک خارجی که در همین دانشگاه خودمان استاد است و تدریس می‌کند و از طرفی دیگر نمی‌دانستم دقیقا باید چه‌کار کنم و از کجا ته و‌ توی قضیه را دربیاورم. تا این‌که یک روز زد و از خدا‌خواسته یکی از اساتید در کلاس، کلیتی از داستان زندگی استاد خارجی را تعریف کرد. با خودم گفتم حالا که این‌قدر مستجاب‌الدعوه هستم، کاش از خدا چیز‌های دیگری هم می‌خواستم. خلاصه پس از مقداری پرس‌وجو، فهمیدم این استاد خارجی کیست؛ یک مسیحی اهل بلغارستان که در سن بیست و هفت سالگی و در دوران دانشجویی به دین اسلام مشرف می‌شود و سال‌ها بعد به ایران می‌آید و در همدان با یک خانم ایرانی مسلمان ازدواج می‌کند و صاحب دو فرزند می‌شود؛ یک دختر و یک پسر. حالا چند سال است که او استاد فلسفه و عرفان دانشگاه بوعلی‌سینا است. از قرار نام کاملش «الکساندر وسلینیوف» بوده و به خاطر علاقه‌اش به «شمس تبریزی» نام اسلامی «شمس‌الدین» را برای خود انتخاب می‌کند. وقت‌شناس است و دقیق. وقت اذان که می‌شود، همه چیز را تعطیل می‌کند تا نمازش را اول وقت بخواند. تمام ماه شعبان را روزه می‌گیرد تا به استقبال ماه رمضان برود. گویا اکثر ماه‌های قمری را هم یک روز درمیان روزه می‌گیرد. قوت غالبش میوه است و خیلی کم گوشت می‌خورد. به فارسی و عربی کاملا مسلط است. یک سری اطلاعات کلی دست‌گیرم شد، اما دلم می‌خواست ایشان را از نزدیک ببینم. اولین باری که دیدم‌شان، اواسط آبان‌ماه همان ترم اول در راهروی دانشکده بود. مردی عینکی و لاغراندام با قدی متوسط. مو‌های خرمایی لخت و کمی بلند که از وسط سر، فرق باز کرده بود. سنش شاید بین پنجاه یا پنجاه و پنج سال به نظر می‌آمد. چهره‌ای مهربان و آرام داشت؛ آن‌قدر آرام که گویی در هاله‌ای از آرامش قرار گرفته! عین این دیپلمات‌ها، کت‌شلوار سورمه‌ای را با پیراهن سفید ست کرده بود و خط اتوی شلوارش به‌راحتی هندوانه را قاچ می‌کرد! کفش‌هایش جوری واکس‌زده شده بود که شبیه کفش‌های ورنی برق می‌زد! گذشت و ترم بعد، با ایشان درس داشتیم. همین که استاد خارجی وارد کلاس شد، بنا کرد با لهجه‌ای شیرین فارسی صحبت کردن و شعر خواندن. جلسات بعد هم. شاید تمام اشعار مولانا را حفظ بود. از تسلطش به «قرآن» و «نهج‌البلاغه» که نگویم. از «امام علی» جور دیگری سخن می‌گفت. «علی» در نگاه او با علی در نگاه ما متفاوت بود. صداقت و راستی را ملاک کلاس‌هایش می‌دانست، بلکه ملاک همه چیز. می‌گفت: «کتاب مقدس هر دینی خیلی با ارزش است و نباید سوگند بدان را شکست». یک‌بار یکی از بچه‌های کلاس از روی شیطنت از ایشان پرسید: «استاد! شما شیعه هستید یا سنی تشریف دارید؟» استاد لبخندی زد و با آرامش همیشگی‌اش گفت: «من مسلمانم» و یک بیت شعر راجع به مسلمانی خواند. واضح بود که شیعه است، اما با جوابش می‌خواست که ما درست فکر کنیم، درست سؤال کنیم، درست جواب بدهیم و درست زندگی کنیم! می‌خواست بفهماند که اسلام واحد است و شاخه‌شاخه نیست. وقتی درباره‌ی عرفان و معارف اسلامی صحبت می‌کرد، آدم شیفته‌ی آن معارف می‌شد.

 

این یادداشت در شماره دهم روزنامه‌ دیواری(مجله) "حق" به تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۹۹ منتشر شده است.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۲۱:۵۳ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۸
سلام
پس بقیه اش؟...
ترکمانی
Iran, Islamic Republic of
۲۳:۵۲ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۸
دخترم زهرا طالبی
آفرین بر این قلم زیبا و انصاف در نگاه و اشتیاق در مردم شناسی.
دکتر الکساندر، از همکاران ما در دانشکده علوم انسانی است، افزون بر آنچه که توصیف نمودی، اخلاقش با ما همدانیان بسیار متفاوت است، نه اهل دروغ و سعایت است نه اهل غیبت و تهمت، نه زبان طعن می شناسد نه کلام همز.
نه درد دنیا و پست و مقام دارد نه میل سبقت و پیشی گرفتن از همکار، نه در جنگ رقابت به ظاهر پژوهشی ویرانگر، ورود می کند و نه چیزی از آموزش می کاهد، به او گفتم چند مقاله بنویس همانند دیگر همکاران بر حقوقت افزوده شود، گفت : عقیده دارم خداوند رزاق علی الاطلاق است.
به دانشجویانم توصیه میکنم با این‌مرد پاک سیرت و با محبت و فروتن گفتگو کنند تا غم غرور و برخوردهای خودبرتربینی دیگران را فراموش کنند.
او مترجم قران و صحیفه سجادیه است، اگر او را گرامی بدارید، اهل بیت پیامبر ص را گرامی داشته اید، زیرا او به عشق اهل بیت، به اسلام روی آورد.
دکتر ترکمانی
زهرا طالبی
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۵۸ - ۱۳۹۹/۰۹/۰۶
سلام استاد سپاس‌گزارم، لطف دارید
ناشناس
Russian Federation
۰۹:۵۶ - ۱۳۹۹/۰۸/۲۹
بسیار عالی،احسنت
صفحه نخست