
گزارشی که میخوانید بخشهایی از روایت واقعه ١٦آذر سال ١٣٣٢ است که در ١٦ آذر ١٣٤١ از سوی شهید دکتر مصطفی چمران منتشر شد. دکتر چمران در آن زمان دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران و شاهد عینی کشتار دانشجویان بوده است. این گزارش قبلا در نشریات دانشجویی خارج از کشور و نشریه آفتاب انتشار یافته است.
از آن روز - یعنی ١٦ آذر ١٣٣٢ - حدود ۹ سال میگذرد؛ ولی وقایع آن روز چنان در نظرم مجسم است که گویی همه را به چشم میبینم؛ صدای رگبار مسلسل در گوشم طنین میاندازد، سکوت موحش بعد از رگبار بدنم را میلرزاند، آه بلند و ناله جانگذار مجروحان را در میان این سکوت دردناک میشنوم، دانشکده فنی خون آلود را در آن روز و روزهای بعد به رأی العین میبینم. آن روز ساکتترین روزها بود و، چون شواهد و آثار احتمال وقوع حادثهای را نشان میداد، دانشجویان بیاندازه آرام و هوشیار بودند که به هیچ وجه بهانهای به دست کودتاچیان حادثه ساز ندهند. پس چرا و چگونه دانشگاه گلوله باران شد؟ چطور سه نفر از بهترین دوستان ما، بزرگنیا، قندچی و رضوی به شهادت رسیدند؟
در تاریخ ٢٤ آبان اعلام شده بود که نیکسون، معاون رئیس جمهور آمریکا، از طرف آیزنهاور به ایران میآید. نیکسون به ایران میآید تا نتایج پیروزی سیاسی امیدبخشی را که در ایران، نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده بود، ببیند.
دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند که هنگام ورود نیکسون، ضمن تظاهرات عظیمی، نفرت و انزجار خود را از دستگاه کودتا و طرفدار خود را از دکتر مصدق، نشان دهند. تظاهرات علیه بازگشایی مجدد سفارت و اظهار تنفر به دادگاه همه جا به چشم میخورد و وقوع تظاهرات هنگام ورود نیکسون را، حتمی میکرد.
این تظاهرات برای دولتیان، خیلی گران تمام میشد؛ زیرا تار و پود وجود آنها بستگی به کمک سرشار آمریکا داشت. این بود که دستگاه برای خفه کردن مردم و جلوگیری از تظاهرات، از ارتکاب هیچ جنایتی ابا نداشت.
صبح شانزدهم آذر، هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوق العاده سربازان و اوضاع غیرعادی اطراف دانشگاه شده، وقوع حادثهای را پیشبینی میکردند. نقشه پلید هیئت حاکمه بر همه واضح بود و دانشجویان حتی الامکان سعی میکردند که به هیچ وجه، بهانهای به دست بهانه جویان ندهند. از این رو، دانشجویان با کمال خونسردی و احتیاط، به کلاسها رفتند و سربازان با راهنمایی عدهای کارآگاه، به راه افتادند. ساعت اول، بدون حادثه مهمی گذشت و، چون بهانهای به دست آنان نیامد، به داخل دانشکدهها هجوم آوردند. از دانشجویان پزشکی، داروسازی، حقوق و علوم، عده زیادی را دستگیر کردند.
بین دستگیرشدگان، چند استاد نیز دیده میشد که به جای دانشجو مورد حمله قرار گرفته، پس از مضروب شدن، به داخل کامیون کشیده شدند. همچنین بین زنگ اول و دوم، سربازان به محوطه دانشکده فنی آمده، چند نفری را به عناوین مختلف و بهانههای مجهول و مسخره، گرفته، زدند و بردند. در تمام این جریانات، دانشجویان، سکوت و خونسردی خود را حفظ کرده، با موقع شناسی واقع بینانهای، از دادن هرگونه بهانهای خودداری میکردند؛ ولی زدن و گرفتن دانشجویان، اشتهای خونخوار دستگاه را اقناع نمیکرد. آنها نقشه کشتن و شقه کردن دانشجویان را کشیده بودند و این دستور از مقامات بالاتری به آنها داده شده بود.
حدود ساعت ١٠ صبح موقعی که دانشجویان در کلاسها بودند، چندین نفر از سربازان دسته «جانباز» که اختصاصا برای اجرای آن ماموریت و استثنائا آن روز به دانشگاه اعزام شده بودند به معیت عده زیادی سرباز معمولی رهسپار دانشکده فنی شدند. ما در کلاس دوم دانشکده فنی که در حدود ١٦٠ دانشجو داشت، مشغول درس بودیم. آقای مهندس شمس استاد نقشه برداری تدریس میکرد. صدای چکمه سربازان از راهرو پشت در به گوش میرسید. اضطراب و ناراحتی بر همه مستولی شده بود و کسی به درس توجه نمیکرد.
در این هنگام پیشخدمت دانشکده مخفیانه وارد کلاس شده به دانشجویان گفت: "بسیار مواظب باشید. چون سربازان میخواهند به کلاس حمله کنند اگر اعلامیه یا روزنامهای دارید از خود دور کنید (آن روز «راه مصدق» و اعلامیههای نهضت مقاومت ملی به وفور در دانشگاه پخش میشد.) مهندس خلیلی به شدت عصبانی است و تلاش میکند که از ورود سربازان به کلاس جلوگیری کند؛ ولی معلوم نیست که قادر به این کار باشد" و از کلاس خارج شد.
در خلال این احوال مهندس خلیلی و دکتر عابدی رئیس و معاون دانشکده فنی با تمام قوا میکوشیدند که از ورود سربازان به کلاس جلوگیری کنند. ولی سربازان نه تنها به حرف آنها اهمیتی ندادند؛ بلکه آنها را تهدید به مرگ کردند؛ لذا مهندس خلیلی به رئیس دانشگاه (دکتر سیاسی)، رئیس گارد دانشگاه و بالاخره مقامات «عالیه» متوسل شد. آنها نیز به علت این که این سربازان از دسته «جانباز» هستند و برای ماموریت به خصوص از طرف «از ما بهتران» آمدهاند، قادر به هیچ اقدام مثبتی نشدند. وخامت اوضاع به حد اعلا رسیده بود.
شلوغی بیرون کلاس و صدای شدید چکمههای سربازان از نزدیک شدن حادثهای حکایت میکرد تا بالاخره در کلاس به شدت به هم خورد و پنج سرباز "جانباز" با مسلسل سبک وارد کلاس شدند. یکی از آنها لوله مسلسل را به طرف شاگردان عقب کلاس گرفته آماده تیراندازی شد و دیگری به همین نحو مامور قسمت جلوی کلاس گردید. سرباز دیگری پیشخدمت دانشگاه را که شکنجه و زخمی شده بود به داخل کلاس میکشید. در این هنگام استاد کلاس آقای مهندس شمس به منظور جلوگیری از دخول سربازان به کلاس پیش آمده، گفت؛ "کلاس مقدس است و من به شما اجازه دخول نمیدهم". در این هنگام سرباز دیگری مسلسل خود را به سینه او نزدیک کرده او را به طرف دیگر کلاس راند. مهندس شمس گفت؛ "فرمانده شما کیست؟ بدون وجود افسر فرمانده به چه حقی وارد کلاس میشوید؟ " سربازی که او را به عقب میراند به گروهبانی که وسط کلاس ایستاده بود، اشاره کرده گفت؛ "او فرمانده ماست" مسلسل خود را بر سینه استاد گذاشته با تهدید به مرگ او را مجبور به سکوت کرد. گروهبان فرمانده لوله را به سینه پیشخدمت کلاس گذاشته گفت؛ "کی به ما خندید؟ زود بگو وگرنه تو را میکشم". او مدعی بود که عدهای از دانشجویان به آنها خندیدهاند! و به همین علت میخواست انتقام بگیرد. پیشخدمت به خدا و پیغمبر قسم میخورد که روحم خبر ندارد. میگفت: "من بیرون بودم، آخر چطور بفهم چه کسی به شما خندید؟ "
سخنان پیشخدمت بیچاره نیز کوچکترین اثری نداشت. گروهبان سنگدل عصبانی شده بود و به شدت فریاد میزد و لوله مسلسل را به قلب او فشار میداد و بالاخره گفت: "تا سه میشمارم و اگر کسی را نشان ندهی، آتشش میکنم". کلاس ساکت بود فقط صدای چکمه؛ فریاد گروهبان و ضجه پیشخدمت بلند بود. دانشجویان در بهت و حیرت فرو رفته بودند و این منظره بیشتر به خواب خیال مینمود. وحشت همه را فرا گرفته بود که قرعه فال به نام چه کسی زده خواهد شد.
گروهبان شمارههای یک و ٢ را اعلام کرد و انگشت خود را به ماشه مسلسل میفشرد که در آخرین لحظه پیشخدمت بیچاره از روی لاعلاجی دست خود را به یک طرف کلاس تکان داد. اشاره مبهم او شامل ٥٠ دانشجو میشد و خدا عالم است که این سربازان لاشعور چگونه میتوانستند گناهی به گردن کسی بگذارند! سربازان همچون گرگان گرسنه به شاگردان آن طرف کلاس نزدیک شدند و پس از لحظهای مکث و جستوجو یقه دانشجویان را از پشت میز سه ردیف دورتر گرفته از روی میزها کشان کشان به وسط کلاس کشیدند و با قنداق مسلسل و لگد از کلاس بیرون انداختند و سربازان خارج که، چون گرگان گرسنه دیگری به انتظار ایستاده بودند، به جان طعمه افتادند. دانشجویان از مشاهده این عمل وقیح وحشیانه قلبشان جریحه دار شده با عصبانیت و ناراحتی به آرامش اجباری خود ادامه میدادند.
گروهبان فرمانده! دوباره به سراغ پیشخدمت رفت و لوله مسلسل را روی سینه او گذاشته و گفت: "دیگر که بود؟ " و به همان ترتیب اول سربازان دانشجوی بی گناه دیگری را از وسط دانشجویان کشان کشان به میان کلاس کشید. گروهبان سه بار به سراغ پیشخدمت رفت؛ ولی او دیگر چیزی نگفت، لذا آنها پس از تکمیل وحشگیری خود در این کلاس برای شکارهای بیشتری بیرون رفتند.
لحظهای پس از خروج سربازان، کلاس از شدت جوش و خروش دانشجویان، چون بمب منفجر شد. سینههای پرسوزی که تحت فشار و وحشت خفه شده بود و قلبهای پرگدازی که در اثر حیرت و اضطراب از تپش افتاده بود، یکباره، چون آتشفشانی شروع به فوران کرد ... دانشجویی از عقب کلاس روی میز پرید و کتاب خود را بر زمین زد. در حالی که بغض گلویش را گرفته و گریه میکرد، میگفت؛ "این چه درسی است؟ این چه کلاسی است؟ این چه زندگی است؟ " و رهسپار خارج شد. دانشجویان با صورتهای برافروخته و عصبانی به هیات حاکمه ستمگر و عمال سیه دل آن لعنت و نفرین میفرستادند. همهمه و غوغا به شدت رسیده بود.
مهندس شمس سعی میکرد که از خروج دانشجویان از کلاس جلوگیری کند؛ ولی موفق نمیشد و دانشجویان، چون جرقههای آتش به بیرون پراکنده شدند. رییس و معاون دانشکده فنی که با تمام کوشش و فداکاری خود قادر به جلوگیری از ورود سربازان نشده و ناظر این همه وحشیگری و هتک حرمت کلاس و استاد شده بودند، به ناچار اعلام اعتصاب کردند و گفتند: "تا هنگامی که دست نظامیان از دانشگاه کوتاه نشود، دانشکده فنی به اعتصاب خود ادامه خواهد داد" و، چون احتمال وقوع حوادث وخیم تری میرفت؛ لذا برای حفظ جان دانشجویان دانشکده را تعطیل کردند و به آنها دستور دادند به خانههای خود بروند و تا اطلاع ثانوی در خانه بمانند.
دانشجویان نیز به پیروی از تصمیم اولیای دانشکده محوطه دانشکده را ترک میکردند؛ ولی هنوز نیمی از دانشجویان در حال خروج بودند که ناگاه آن سربازان به همراه عده زیادی سرباز عادی به دانشکده فنی حمله کردند. دستهای از سربازان با سرنیزه به همراهی سربازان دسته جانباز از در بزرگ دانشکده وارد شدند و دانشجویان را که در حال خروج و یا در جلوی کتابخانه و کریدور جنوبی دانشکده بودند، هدف قرار دادند. دانشجویان مات و مبهوت به این صحنه مینگریستند. سربازان قدم به قدم به سرنیزههای کشیده به سمت دانشجویان نزدیک میشدند. بین ما و آنها چند قدم بیشتر فاصله نبود. نفسها در سینهها حبس شده بود. فقط صدای چکمه سربازان به گوش میرسید. آنها قدم به قدم نزدیکتر میشدند؛ ولی هنوزکسی تکان نمیخورد.
سکوتی موحش همه را فرا گرفته بود. این سکوت پیش از حادثه چقدر دردناک و غم انگیز بود. خدایا باز دیگر چه شده اینها از جان ما چه میخواهند؟ با سر نیزه کشیده در حال حمله هستند. آخر این درندگان خونخوار را چه کسی به جان مردم میاندازد؟! آخر زجر و شکنجه تا چه اندازه؟ ظلم و فساد تا چقدر؟ آخر اینها این بار دیگر چه بهانهای دارند؟ اینها افکار مشوشی بود که از مغز هر دانشجویی میگذشت. مرگ را میبینم که این قدر نزدیک شده و پنجه به سوی ما دراز کرده الان یا لحظهای بعد این گلولهها سینه ما را سوراخ خواهند کرد. این سرنیزهها بدن ما را خواهند شکافت. صبر و سکوت دیگر فایدهای ندارد. دانشجویان در حالی که درد و رنج قلبشان را میفشرد و آثار غم و ناراحتی از چهره هایشان هویدا بود، شروع به عقب نشینی کردند. سربازان به سرعت خود افزودند.
اکثر دانشجویان به ناچار پا به فرار گذاردند تا از درهای جنوبی و غربی دانشکده خارج شوند. در این میان بغض یکی از دانشجویان ترکید و آتش از سینه پرسوز و گدازش به شکل شعارهای کوتاه بیرون ریخت؛ هنوز صدای او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باریدن گرفت و، چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند، به کلی غافلگیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند. دانشجویان یکی پس از دیگری به زمین میافتادند به خصوص که بین محوطه مرکزی دانشکده فنی و قسمتهای جنوبی سه پله وجود داشت و هنگام عقب نشینی عده زیادی از دانشجویان روی این پلهها افتاده نتوانستند خود را نجات دهند.
نکتهای را که هیچ گاه فراموش نمیکنم و از ایمان و فداکاری دانشجویان حکایت میکند، فریاد "یا مرگ یا مصدق" زیر رگبار گلوله است. هنگامی که تیراندازی شروع شد، کاسه صبر و تحمل دانشجویان شکست و جوش و خروش دورنشان در شعار کوتاه "یا مرگ یا مصدق" به آسمان بلند شد. تیراندازی و کشت و کشتار آخرین مرحلهای بود که دستگاه جنایت پیشه کودتا میتوانست مرتکب شود و دانشجویان برای جلوگیری از این حادثه وحشتناک این همه صبر و تحمل کرده بودند و تا این اندازه دندان روی جگر گذاشته، ولی هیات حاکمه در تصمیم به کشت و کشتار آن روز خود آنقدر مصر بود که رفتار دانشجویان نمیتوانست کوچکترین تغییری در دستگاه و نقشه پلیدشان به وجود بیاورد. اینجا بود که دانشجویان دیگر سکوت را جایز ندیدند. اکنون که کشته میشوند، دیگر چرا حرف خود را نزنند.
"یا مرگ یا مصدق"، " مرگ بر شاه.
حتی سه نفری که به شدت مجروح شده بر زمین افتاده بودند، در حال ناله و درد زبان به سخن گشوده با "زنده باد مصدق و مرگ بر شاه" وفاداری خود را به نهضت و تنفر خود را از دشمنان ملت و مسببین کودتا ابراز داشتند. «مصطفی بزرگ نیا» به ضرب سه گلوله از پای در آمد. «شریعت رضوی» که ابتدا هدف سرنیزه قرار گرفته و به سختی مجروح شده بود، دوباره هدف گلوله قرار گرفت. «ناصر قندچی» حتی یک قدم هم به عقب برنداشته و در جای اولیه خود ایستاده بود، یکی از سربازان "دسته جانباز" با رگبار مسلسل سینه او را شکافت و او را شهید کرد.
هنگام تیراندازی بعضی از رادیاتورهای شوفاژ در اثر گلوله سوراخ شد و آب گرم با خون شهدا و مجروحین درآمیخت و سراسر محوطه مرکزی دانشکده فنی را پوشانید، به طوری که حتی پس از ماهها از در و دیوار دانشکده فنی بوی خون میآمد. مامورین انتظامی پس از این عمل جنایتکارانه و ناجوانمردانه از انعکاس خشم و غضب مردم به هراس افتاده برای پوشاندن آثار جرم خود خونها را پاک کردند؛ ولی ماهها اثر خون در گوشه و کنار دیده میشد و سالها جای گلولهها بر در و دیوار دانشکده فنی نمایان بود و تا زمین میگردد و تاریخ وجود دارد، ننگ و رسوایی بر کودتاچیان خواهد بود.
کشتار دانشجویان سال ۳۲- دکتر چمران – روز دانشجو